آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف که بیشتر با نام ماکسیم گورکی شناخته میشود زاده ۲۸ مارس ۱۸۶۸ است. او داستاننویس، نمایشنامهنویس و مقاله نویس انقلابی روس و از بنیانگذاران سبک رئالیسم سوسیالیستی بود.
گرچه ماکسیم گورکی را بیشتر به عنوان یک نویسنده در سطح جهانی میشناسند و ستایش میکنند، وی از رهبران جنبش انقلابی روسیه نیز به شمار میآید.
ماکسیم گورکی همانطور که در خاطرات خود آورده است با دو نویسنده معروف روسی زمان خود تولستوی و چخوف در ارتباط بوده است.
به قول هنریخ مان؛ ماکسیم گورکی میدان ادبیات را وسیع کرد؛ راهها و افقهای تازهای به روی ادبیات جهانی گشود؛ و موضوعهای جدید و خوانندگان تازه به ما داد.
او نمایندگان طبقهای را، که پیشتر سخنی از آنان در ادبیات گفته نشده بود، در شمار قهرمانان داستانهای ادبی درآورد.
ماکسیم گورکی پنج بار نامزد دریافت نوبل ادبیات شده است.
گورکی تودههای وسیع زحمتکشان را به دوستان کتاب و ادبیات بدل ساخت؛ و اگر نویسندگان امروز کاملا در قید هیئت حاکمه نیستند، این موفقیت را به نبوغ گورکی مرهوناند.
همچنین استفان زوایک در مورد او میگوید: ماکسیم گورکی! گویی ملت از میان تودهی عظیم و بی نام خود، شما را برگزیده و به سوی ما فرستاده است تا سیمای حقیقی و افکار و تمایلات نهانی او را برای ما شرح دهید.
اگر ما امروز اطلاعات بسیطی دربارهی ملت روس داریم، اگر آن ملت را دوست میداریم و به نیروی روحیش ایمان پیدا کردهایم، همه را مرهون شما هستیم.
آری، ماکسیم گورکی! پیش از همه و بیش از همه، این علم و اطلاع و ایمان را به شما مدیونیم؛ و اکنون که با حس عمیق سپاسگزاری، دست شما را میفشاریم، جسم و خون گرم مردم روسیه را به واسطهی آن احساس میکنیم.
ماکسیم گورکی بیشتر عمرش را در خارج از روسیه در تبعید بود و بعدها به دعوت استالین به شوروی بازگشت و در همان جا در سال ۱۹۳۶ در گذشت.
مادر، یک شب توفانی، استادان زندگی و ولگردها عناوین تعدادی از آثار اوست.
در بخشی از کتاب ولگردها اثر ماکسیم گورکی میخوانیم:
تصمیم همگی یکی بود؛ و مکرر به هم میگفتیم: هرچه پیش آید برآنیم طریقی را که پیش گرفتهایم و تاکنون مدتهاست آن را ترک نکردهایم همچنان ادامه دهیم. هر یک از ما، این تصمیم را بی سر و صدا گرفته بود و به بلند گفتن آن نیازی نداشت. زیرا تابش این عزم، در پرتو کدر دیدگان گرسنگی کشیدهی ما، آشکارا میدرخشید.
ما سه نفر بودیم؛ ارتباط ما به سابقهای طولانی بستگی نداشت، در یکی از میخانههای خرسون واقع در سواحل رود دنییپر به یکدیگر برخوردیم؛ و این ارتباط شروع شد: یکی از ما سرباز هنگ راهآهن بود؛ زیرا سابقا نزدیک ورشو، به نگهبانی راه اشتغال داشت؛ او مردی درشت اندام، با چهرهای سرخ و دیدگانی آرام و تودار بود.
آلمانی حرف میزد و از وضع زندانها کاملا اطلاع داشت. هریک از ما دلایل قاطعی در مورد بی علاقگیمان نسبت به یادآوری روزگاران گذشتهی خود داشتیم. همین امر موجب اعتماد و پیوستگی ما به یکدیگر شده بود. ظاهرا چنین مینمودیم که به یکدیگر اطمینان داریم؛ ولی باطنا، هیچیک از ما به خودش هم اعتماد نداشت.
رفیق دیگرمان، مردکی لاغر، و دارای لبهایی نازک بود که دائما آنها را به یکدیگر میفشرد. او ادعا میکرد که سابقا دانشجوی دانشکدهی مسکو بوده است. سرباز و من گفتهی او را بدون چون و چرا پذیرفته بودیم.
در حقیقت، در آن زمان سرباز بودن یا دزد یا کارآگاه بودن او در گذشته، برای ما کاملا یکسان مینمود. چون از گرسنگی رنج میکشید، در شهرها توجه پاسبانها را به خود جلب میکرد و در روستاها مورد بدگمانی روستائیان قرار میگرفت.
از پاسبان و دهاتی به یکسان متنفر بود و نسبت به آنها کینهای، مثل کینهی یک حیوان ناتوان و خسته و گرسنه داشت. آرزو میکرد از تمام اربابان و طبقات ممتاز انتقام بگیرد. در این صورت،مگر ما هر سه از یک تبار نبودیم؟
ارسال مطلب به ایمیل دوستاتون:
لطفاً ایمیل خود را وارد نمایید!
وضعیت: آفلاین
گروه کاربری: پشتیبانی
در حال حاضر نظری در این مطلب ارسال نشده است.