من محمد علی رجائی که در سال 1312 در قزوین در خانواده ای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشهور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش می کردیم. در سن 4 سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی ما به عهده مادرم و برادرم که در آن موقع 13 سال داشت، می افتاد.
مادرم با تلاش و کوشش و حفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همه فامیل، ما را با یک وضع آبرومندانه ای اداره می کرد و برای اداره زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود، مثل شکستن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها می پرداخت.
تنها دارائی قابل ملاحظه ما یک منزل کوچک بود که آن هم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و آن منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پیگیر در آن زیرزمین اقدام به پاک کردن پنبه و به طوری که عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و .... زندگیمان را به طرز آبرومندی اداره میکرد.
اغلب اوقات سر انگشتانش ترک خورده بود. برادرم هم در همان سن و سال کار میکرد و در حد متعارفی که می توانست کمکی به اداره زندگی می کرد.
دوران نوجوانی شهید رجایی
دوران نوجوانی و جوانی شهید رجائی آکنده از نکات جالب است. به رغم آنکه محیط رشد وی یک محیط مذهبی بود اما در میان هم سن و سال های او رفتار ناپسند شیوع فراوان داشت.
محمدعلی جدا از آنکه در هیچ یک از اعمال و رفتار ناپسند همسالان خود مشارکت نکرد، بلکه تلاش نمود با فراهم کردن وسایل ورزش باستانی، توجه آن ها را به ورزش معطوف نماید.
اوقات فراغت او به درس و مطالعه می گذشت، به نحوی که اهتمام او به مطالعه دروس، زبانزد اعضای فامیل بود. بارها دیده می شد در محافل گرم و صمیمی خانوادگی کتاب درسی خود را می گشود و بی اعتنا به حوادث اطراف خود که معمولاً برای یک نوجوان جذاب است، مشغول مطالعه یا انجام تکالیف درسی خود می گردید.
شهید رجائی برخی دیگر از اوقات فراغت خود را به زیارت امامزاده شاهزاده حسین و دیگر بقاع متبرکه قزوین اختصاص می داد. وی با درآمد مختصری که از بازار بدست می آورد در روزهای جمعه دوچرخه ای کرایه می کرد و با هم سن سال های خویشاوند خود از صبح تا بعدازظهر به تفریح و زیارت می پرداخت.
از عادت خوب او در این دوران آن بود که روزهای جمعه بر تربت پدر و برادرش که در نزدیکی شاهزاده حسین مدفون شده اند حاضر می شد و فاتحه می خواند و برای آن ها طلب آمرزش و رحمت می کرد.
مهاجرت شهید رجایی به تهران
سختی معیشتی که خانواده به شدت با آن درگیر بود باعث شد برادر بزرگ شهید رجایی به تهران عزیمت نماید و برادر کوچک و مادر خود را در قزوین نگه دارد. در سال ۱۳۲۶ که محمدعلی چهارده ساله بود تصمیم گرفت برای ادامه کار در بازار به تهران عزیمت کند. او با مادرش به تهران آمد و در منزلی که برادرش اجاره کرده بود ساکن شد.
پس از استقرار با کمک و راهنمایی برادرش به شاگردی در بازار تهران پرداخت. ابتدا در یک مغازه آهن فروشی و سپس بلور فروشی کار می کرد و با در آمدی که داشت به همراه مادرش گذران زندگی می نمود.
شهید رجایی همزمان با کار در بازار به ادامه تحصیلات خود که بطور موقت رها کرده بود پرداخت. شهید رجائی در بازجوئی های خود از این دوران به تشریح سخن گفته است:
«شب ها به جلسات قرآن می رفتم. در چهارده سالگی یا پانزده سالگی به دبستان ملی حمدیه (گذرقلی) کلاس شبانه جامعه تعلیمات اسلامی رفتم.»
«در جامعه تعلیمات اسلامی که آقای ناصح خمسی مدیر بود و دانش آموزانی را که سواد ششم ابتدایی داشتند تعلیم می داد و برای تبلیغ و جمع آوری اعانه به مساجد و اجتماعات می برد، من هم دراین برنامه شرکت می کردم و چون تا اندازه ای برگتر شده بودم مطالب در من تأثیر بیشتری می کرد.
مدتی در این برنامه بودم که گردانندگان مدرسه اقدام به تأسیس گروه شیعیان کردند. مرکز این گروه جنوب پاکجشهر طبقه دوم ساختمان قو بود. من چند جلسه آنجا رفتم.»
دوران دست فروشی شهید رجایی در همین سال هاست که وی با یکی از دوستان و بستگان نزدیک خود به نام محمد شیروانی به صورت مشارکتی اقدام به خرید ظروفی از جنس روی، نظیر کتری، قابلمه و بادیه های آلومینیومی و فروش آن ها در محلات و خیابان های جنوب شهر نمود و تلاش کرد با درآمدهای حاصله از آن زندگی خود و مادرش را اداره کند.
ورود شهید رجایی به نیروی هوایی (۱۳۲۸)
شهید رجائی در این ایام با مشورت برادر و یکی از نزدیکان خود، تصمیم گرفت به نیروی هوایی وارد شود. چون با مدرک ششم ابتدایی می توانست به صورت پیمانی به استخدام نیروی هوایی درآید.
او از این رهگذر می توانست با حقوقی که دریافت می کرد هم تغییری در سطح زندگی خود و مادرش ایجاد نماید و هم این فرصت را می یافت که در این دوران ۵ ساله به صورت شبانه به تحصیلات خود ادامه دهد و در آخرین سال خدمت پیمانی به دریافت دیپلم ریاضی دبیرستان آذر نائل شود.
شهید رجائی در بازجوئی های خود نوشته است:
«در این موقع وارد نیروی هوایی شدم و پس از گذراندن دوره آموزشگاه به تحصیل شبانه برای ادامه تحصیل پرداختم، ولی وجود کار روزانه و تحصیل شبانه تمام وقتم را گرفته بود به جز ایام تابستان که فرصت جلسات مذهبی را پیدا می کردم.»
بیست روز قبل از شهادت، قبل از ترک خانه برای شرکت در جلسه ای مهم، همسر رجایی به او گفت: «پیشنهاد میکنم وصیت نامهی جدیدی بنویسید. وصیتنامه قبلی را سالها پیش نوشته اید. »
رجایی به یادآورد که در سال 1352 قبل از اینکه به زندان برود، وصیت نامهای نوشته بود و آن روز، هشت سال از نوشتن آن وصیت نامه می گذشت.
کمی فکر کرد. سپس کاغذی خواست تا وصیت نامهای جدید بنویسد. او بر روی یک برگ کاغذ دفتر مشق بدون این که پاکنویس کند خوش خط و خوانا و بدون خط خوردگی و روان و ساده وصیت نامهای نوشت و آن را به همسرش داد. نکاتی که در این چند خط به آنها اشاره شده، بسیار قابل تأمل است:
بسم الله الرحمن الرحیم
این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بی توجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی می کنم. وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی که گفته ام و توصیههایی که داشته ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید می نمایم. به کسی تکلیف نمی کنم ولی گمان میکنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد. هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان می گذارم. برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند. خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهم السلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم. این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مکّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.
انفجار و شهادت محمدعلی رجایی
در ساعت سه عصر، صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخستوزیری برخاست. کارکنان به طرف محل انفجار دویدند. جمعیت زیادی از راه رسید. همه نگران رجایی و باهنر بودند. رجایی از چند روز قبل به فرمان حضرت امام خانواده اش را در یکی از واحدهای مسکونی نهاد ریاست جمهوری ساکن کرده بود تا دیگر مجبور به رفت و آمد به خانه اش نباشد.
کمال، پسر سیزده ساله رجایی از دور شاهد شعله های آتش بود. او با حالی آشفته به مادرش تلفن کرد و ماجرا را با او در میان گذاشت تا همسر شهید رجایی خودش را برساند. پیکرهای خونین و سوخته رجایی و باهنر را به بیمارستان منتقل کردند.
شدت انفجار به حدی بود که ابتدا هیچ کس نتوانست کشته شدگان را شناسایی کند. جنازه ها را به بیمارستان انقلاب منتقل کرده و پیکر شهید رجایی را در سردخانه قرار دادند.
هیچ کس نمی دانست که این پیکر سوخته، بدن شهید رجایی است. به فکر یکی از اطرافیان او رسید که از روی دندان ها می توان فهمید که پیکر سوخته، بدن شهید رجایی است یا خیر ؟ اما سوختگی آن چنان بود که دهان رجایی به سادگی باز نمی شد.
لحظاتی بعد یکی از پزشکان از راه رسید و پس از شستن لبها با آب اکسیژنه، دهان را باز کرد و دندان ها دیده شد، اما باز هم کسی او را نشناخت. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیکر سوخته شهید رجایی را شناسایی کرد.
با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر، مردم به خیابانها ریختند و ایران در سوگ رئیس جمهور و نخستوزیر خود فرو رفت. با طلوع آفتاب روز نهم شهریور ماه مردم در مقابل مجلس شورای اسلامی تجمع کرده و با سردادن شعار «رجایی، رجایی ! راهت ادامه دارد !» پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت کردند.
ارسال مطلب به ایمیل دوستاتون:
لطفاً ایمیل خود را وارد نمایید!
وضعیت: آفلاین
گروه کاربری: پشتیبانی
در حال حاضر نظری در این مطلب ارسال نشده است.