منشاء بسياري از سوءتفاهمهاي ما با ديگران، دردسرهايي كه دچار ميشويم، دلخوريهايي كه ايجاد ميكنيم و… اين است كه به هزار و يك علت، يادمان ميرود يا نميشود كه خودمان باشيم؛ انگار يكجورهايي مجبور ميشويم تحتتأثير عوامل بيروني-يا شايد هم دروني- خودمان، سلایق، علاقهمندیها و خواستههايمان را طور ديگري جلوه بدهيم. در بسياري موارد، رفتهرفته، اين «خودمان نبودن»ها آنچنان به ما فشار ميآورد كه يا ناگهان از كوره در ميرويم و منفجر ميشويم و ديگران را هم گرفتار تركشها يا موجهاي اين انفجار ميكنيم يا آنقدر خودخوري ميكنيم و دم بر نميآوريم كه به افسردگي و هزار درد ديگر دچار ميشويم يا اينكه اساسا قيد خودمان را ميزنيم و ميشويم عروسك خيمهشببازي و دستنشانده ديگران و خواستههايشان. دستآخر هم ما ميمانيم و عواقب كارهايي كه بهخاطر تبعيت از خواسته ديگران، دامنگيرمان شده است؛ بيآنكه كسي ديگر، مسئوليت آن عواقب را به عهده بگيرد.
«بعد از چندينماه كه فرزند نوجوانم در مدرسه گرفتار دردسرهايي شده بود كه باعث و باني اصلياش هم خودش بود، وقتي بالاخره در جوي آرام و بهدور از تنش، از او پرسيدم كه به نظر خودش، علت اين همه ياغيگريها و بههمزدن قانون مدرسه چه بوده است، با لحني درمانده، جواب داد: «اگر اين كارها را نميكردم، بچههاي گروهمان من را بين خودشان راه نميدادند. آنها فقط باحالها را بين خودشان راه ميدهند.» و وقتي از او پرسيدم: «به نظر خودت، اين كارهايي كه كردي، كارهاي باحالي بود؟» به نقطهاي نامعلوم خيره شد و بعد از كمي فكركردن، در حالي كه هنوز هم نگاهش به آن نقطه بود، گفت: «نه، اصلا انجامدادن اينجور كارها با اخلاق و شخصيت خود من جور درنمیآید؛ آنها به من ميگفتند كه اگر ميخواهم توي گروهشان راهم بدهند، بايد ثابت كنم كه باحال هستم.»
عموما وقتي كسي ميخواهد در شرايط خاص به ما اعتمادبهنفس بدهد، ميگويد: «سعي كن خودت باشي.» اما آيا به همين سادگي است؟ صحبت از اموري قطعي، مانند قوانين كشوري، قوانين راهنمايي و رانندگي، قوانين درونسازماني و مواردي اينچنيني نيست؛ زيرا عملكردن بهآنها جاي بحث و مناقشه ندارد؛ بلكه صحبت از گزينههاي گوناگون زندگيمان است؛ از رشته تحصيلي دبيرستان و دانشگاه گرفته تا چيدمان منزل و رنگ خودرو و مدل موي سرمان و هزار و يك گزينه ديگر. آيا اين گزينهها را بهدلخواه خود و بر پايه توانمنديها و علاقهمندیها و سلایقمان برميگزينيم يا از سر اجبار، عادتي تحميلي يا برای جلبنظر ديگران؟
«تا يادم ميآمد، مادرم از كرفس متنفر بود و بههمينخاطر هم هيچوقت نه خورش كرفس درست ميكرد و نه حتي كرفس ميخريد. اينچنين بود كه من حتي در مهمانيها هم هرگز خورش كرفس را امتحان نميكردم. انگار طبق قانوني نانوشته، چون مادرم از كرفس متنفر بود، من هم باید همين تنفر را ميداشتم و از او تبعيت ميكردم. ازدواج كه كردم، طبيعتا مثل مادرم، كرفس نميخريدم. همسرم كه از قضاي روزگار، خيلي هم به كرفس علاقه داشت، وقتي هفتهها منتظر شد و ديد كه خبري از خورش كرفس نيست، بهزبان آمد و از من خواهش كرد كه اگر امكانش هست، برايش خورش كرفس بپزم. من هم با كمال بيميلي، درحاليكه حتي دستور پخت خورش كرفس را هم بلد نبودم، رفتم دنبال خريد و گرفتن دستور پخت و… خورش كه آماده شد و بهاجبار، با همسرم همسفره شدم و شروع كردم به خوردن، ديدم انگار چندان هم بدمزه نيست. درواقع از مزه آن، خيلي هم خوشم آمد و تازه بعد از آنموقع بود كه متوجه شدم من شخصا نهتنها از كرفس بدم نميآيد، بلكه خيلي خيلي هم به طعم آن علاقه دارم و تا آن زمان، فقط بهتبعيت از مادرم، ناخواسته و ناآگاهانه، از خوردنش امتناع ميكردم.»
«از بچگي، از پدر و مادرم گرفته تا همه بستگان و دوستان و آشنايان، دكتر صدايم ميكردند. اينطور شد كه با وجود عشق هميشگيام به ادبيات فارسي- كه اگر به خودم بود، هم در دبيرستان و هم در دانشگاه، ادبيات ميخواندم و همچنان، تحصيل در اين رشته را ادامه ميدادم- بهاجبار پدر و مادر و بهاصرار ساير اطرافيان، درس خواندم و درس خواندم و برخلاف ميلم در رشته پزشكي قبول شدم. سال دوم را كه تمام كردم، ديگر برايم مسجل بود كه اين رشته، رشته من نيست؛ نه با خلقتم در تناسب بود و نه با خلق و خويم و نه حتي با مقتضيات و توانمنديهاي جسمانيام، اما مگر راه برگشتي هم وجود داشت؟ مردم چه ميگفتند؟ نميگفتند: «حتما نكشيد كه پزشكي بخواند؟» پدر و مادرم چه ميگفتند؟ لابد عاقم ميكردند. همين شد كه بههرسختي بود، به تحصيل در رشته پزشكي ادامه دادم، اما نه با عشق، بلكه مثل يك آدمآهني، شايد هم مثل يك سرباز؛ فقط براي انجام وظيفه.»
«دوستان و همكارانم به من ميگويند خشنودساز. اصلا انگار كلمه «نه» به زبانم نميآيد. نه اينكه واقعا نخواهم نه بگويم؛ مشكل اينجاست كه نميتوانم به كسي نه بگويم. انگار با همه عالم و آدم رودربايستي دارم. مهمان كه ميخواهد به خانهمان بيايد ، ساعت آمدن و رفتنشان را آنها خودشان تعيين ميكنند. ما هم كه ميخواهيم به خانه ديگران به مهماني برويم، باز هم ساعت شروع و پايان مهماني را آنها تعيين ميكنند. اگر هركسي، هر درد و مشكلي داشته باشد يا حتي گله و شكايتي از من داشته باشد، انتظار دارند شنونده باشم، اما اگر من آنفلوآنزاي خوكي هم گرفته باشم و از شدت بدحالي به حال مرگ افتاده باشم، از من انتظار دارند هيچ ابراز نارضايتي نكنم و وظايف هميشگيام را- كه بيشترشان در واقع، وظيفهام نيستند، بلكه سرويسهاي اضافهاي هستند كه در اختيار اطرافيانم و حتي دوست و آشنا و در و همسايه گذاشتهام و حالا ديگر، آن را حق خودشان ميدانند و وظيفه من- انجام بدهم. اگر هركدامشان از عالم و آدم شكايت داشته باشد، مشكلي نيست، اما اگر من بزرگترين مشكلها را داشته باشم، سعي ميكنند زود ساكتم كنند و وادارم كنند كه وانمود كنم همهچيز بر وفقمراد است و مشكلم هم موضوع سادهاي بوده كه خيلي زود و خيلي راحت، رفع شده است.»
«يكي از زجرهاي زندگيام شده است «مطابق مدروزبودن». مجبورم كلي از وقت و پولم را صرف سر و لباسم كنم. مگر ميشود از همكاران و دوستانم كم بياورم؟ آن هم در يك شركت خصوصي. نزديك به ۱۵سال است كه دارم كار ميكنم و پول درميآورم، اما هنوز يك واحد آپارتمان كه هيچ، يك اتاق هم از خودم ندارم. در عوض، سر و ريختم و اتومبيلم- كه حاصل ليزينگ است- هميشه شيك و مدروز است و بهبه و چهچه همه را بلند ميكند. عمرم است كه دارد تلف ميشود و كاري هم از دستم بر نميآيد.»
چند نفر از ما تجربههايي مشابه این تجربهها داريم؟ شايد اكثريتمان و چهبسا همهمان؛ هركس در زمينهاي. آيا ريشه مشكل، درون خود ما و طرز فكرمان نيست؟ درست است كه ديگران، مدام نظرشان را به ما اظهار و حتی تحميل ميكنند، اما اين خود ما هستيم كه بايد عواقب تصميمهايمان را متحمل شويم، ولو در اصل، بهتبعيت از توقعات و نظرات ديگران بوده باشند. وقتش رسيده است كه:
۱-نقاطقوت خودمان را بشناسيم و آنها تقويت كنيم.
۲-مشي زندگي ديگران را معيار زندگي خودمان قرار ندهيم.
۳-قبول كنيم كه انسانيم و جايزالخطا و خود را بابت خطاهايمان ببخشيم و به خودمان فرصت جبران بدهيم.
۴- قبول كنيم كه هيچكس كامل نيست، پس دليلي ندارد بابت ضعفها و كاستيهايمان يا حتي تفاوتهايمان با ديگران، از آنها خجالت بكشيم يا خودمان را تحقير كنيم.
۵- بپذيريم كه قرار نيست همه از ما خوششان بيايد و قرار نيست همه را- به هر قيمتي كه شده- خشنود نگه داريم، مبادا ديگر از ما خوششان نيايد.
۶-تفاوت ميان لحن كنايهآميز، اظهارنظر زورگويانه، دخالت از روي احساس صميميت، اما فارغ از تعقل و انتقادخيرخواهانه و سازنده را تشخيص بدهيم و در برابر هركدامشان واكنشي منطقي، متناسب با آن، بهدور از خشونت و حرمتشكني و قاطعانه نشان بدهيم.