«بيني سبز! چقدر احمقانه» پانچلو با خودش فکر کرد داشتن بيني سبز او را سريعتر، باهوشتر يا قويتر نميکند، بلکه فقط او را شبيه بقيهی مردم دهکده ميکند. چطور ممکن است کسي بخواهد بينياش را رنگ کند، در حالي که ايلاي (سازندهی آدمچوبيها) آنها را به دليلي خاصي، متفاوت از يکديگر ساخته است. اما زماني رسيد که پانچلو ديگر به ديدن ايلاي نميرفت و کمکم بيني رنگشده چندان به نظرش احمقانه نميآمد. چون بيني رنگشده او را شبيه ديگر وِميکيها ميکرد. پانچلو در آن زمان، بيشتر از هر زمان ديگري، نياز داشت صداي سازندهاش را بشنود که ميگفت: «من در هر شرايطی تو را دوست دارم و هميشه به تو کمک خواهم کرد تا به همان شکلي برگردي که تو را ساخته بودم.»
ما هم درست شبيه پانچلو، گاهي میخواهيم همرنگ جماعت شويم تا در جامعه مقبول باشيم. اين نياز ما را مجبور ميکند خودمان را به شکل ديگران درآوريم، شبيه آنها رفتار کنيم و تصور کنيم اگر اينطور نباشيم، از طرف جامعه طرد خواهيم شد!
درسی که پانچلو به سختي آموخت، بيش از پيش به ما نشان ميدهد که پايبندي به آنچه هستيم و آنگونه که آفريده شدهايم، اهميت فراواني دارد. اين داستان يادآوری ميکند که اگـر به شکلي بیهمتا ساخته شدهايم، حتماً دليل خاصي دارد؛ از اين مهمتر، خاطرنشان ميکند در اين دنيا کسي هست که همواره ما را دوست دارد و به ما کمک ميكند تا وجود بینظيرمان شکوفا شود.