هلن کلر نویسنده نابینا و ناشنوا در تاریخ ۱ ژوئن ۱۹۶۸ میلادی و چند هفته قبل از تولد ۸۸ سالگی اش درگذشت. سختکوش بود که با تمام نخست وزیران آمریکا در دوران زندگیاش دیدار داشت و با شخصیتهای معروفی چون مارک تواین و گراهام بل دوست بود.
بیوگرافی هلن کلرهلن آدامز کلر در ۲۷ ماه ژوئن سال ۱۸۸۰ میلادی در ایالت آلابامای آمریکا به دنیا آمد. پدر او افسر بازنشسته ارتش کنفدراسیون آمریکا و سردبیر یک هفته نامه محلی و مادرش، زنی جوان با تحصیلات عالیه از شهر ممفیس بود. خانواده هلن از طبقه متوسط جامعه بودند و مخارج خود را از کاشت پنبه به دست میآوردند.
هلن از لحاظ هوش و ذکاوت میان خانواده و اطرافیان زبانزد بود. او از ۶ ماهگی ادای کلمات را آغاز کرد و از ۱ سالگی راه رفتن را آموخت.
وی در ۱۹ ماهگی به یک بیماری عفونی با تب بالا مبتلا شد. چند روز پس از شروع علائم بیماری، مادر هلن متوجه میشود او نسبت به صدای زنگ شام در خانه و حرکت دادن دستها در مقابل صورت واکنشی از خود نشان نمیدهد. همان زمان بود که مشخص شد هلن بینایی و شنوایی خود را به طور کامل از دست داده است. علت این بیماری تا امروز نامشخص مانده است. پزشک هلن آن را «تب مغز» نامیده بود. محققان نیز احتمال میدهند این بیماری تب اسکارلت (مخملک) یا مننژیت (التهاب و عفونت پرده مغزی) بوده است.
هلن کلر بسیار باهوش بود و با محیط اطراف خود از طریق حس لامسه، بویایی و چشایی ارتباط برقرار میکرد. او همراه فرزند آشپز خانواده، نوعی زبان اشاره لمسی ابداع کرده بود و تا ۷ سالگی از حدود ۶۰ نشانه برای برقراری ارتباط با دیگران استفاده میکرد، اما با بالا رفتن سن به تدریج متوجه شد دیگران به جای استفاده از زبان اشاره لمسی از صحبت کردن و حرکت لبها استفاده میکنند.
این موضوع او را عصبی و خشمگین میکرد چرا که نمیتوانست در صحبتهای آنها مشارکت داشته باشد. هلن به قدری پرخاشگر شده بود که مدام جیغ میکشید و به دیگران لگد میزد. هم چنین در زمان خوشحالی به شدت و بدون کنترل میخندید. به همین دلیل خیلی از اعضای فامیل معتقد بودند او باید در بیمارستان روانی بستری شود.
هلن کلر و آن سالیوانوالدین او همواره دنبال یک راه چاره برای آرام کردن، تربیت و تحصیل فرزند خود بودند. مادر او در سال ۱۸۸۶ سفرنامهای از چارلز دیکنز میخواند که در آن به تحصیلات موفقیتآمیز یک کودک نابینا و ناشنوا اشاره شده بود. پس از آن تصمیم میگیرد در اسرع وقت همراه دختر و همسرش به شهر بالتیمور برود تا با پزشک معالج آن کودک آشنا شود.
به توصیه پزشک، والدین هلن او را نزد الکساندر گراهام بل کاشف تلفن میبرند. گراهام بل که آن زمان مشغول کار با کودکان ناشنوا بود، آنها را به مؤسسه آموزشی نابینایان پرکینز در شهر بوستون ارجاع میدهد. مدیر این مؤسسه به والدین هلن پیشنهاد میدهد او توسط یکی از فارغالتحصیلان اخیر مؤسسه، یعنی آن سالیوان تحت آموزش قرار بگیرد. از آنجا بود که رابطه ۴۹ ساله این معلم و دانشآموز آغاز شد.
آن سالیوان، معلم ۲۰ ساله هلن که خود نابینا بود، در تاریخ سوم مارچ سال ۱۸۸۷ میلادی به خانه هلن نقل مکان کرد. وجود سالیوان در زندگی هلن به قدری تأثیرگذار بود که او بعدها این تاریخ را روز تولد روح خود نامید.
سالیوان بلافاصله بعد از آشنایی با هلن ۶ ساله، حروف کلمه عروسک را روی کف دست او هجی کرد و بعد یک عروسک به او هدیه داد. هلن آن زمان هنوز نمیدانست که هر شیء یا نامی خاص شناخته میشود.
هلن به تدریج نسبت به بازی با انگشتها روی کف دست علاقهمند شده بود، اما هنوز از هدف آن آگاهی نداشت تا اینکه یک روز سالیوان او را کنار شیر آب میبرد و یکی از دستهایش را زیر آب میگیرد. همزمان نیز روی کف دست دیگر هلن کلمه آب را هجی میکند. درست همان لحظه بود که هلن متوجه رابطه بین هجی کردن حروف روی دست و دنیای اطراف خود میشود.
سالیوان سرانجام والدین هلن را به انتقال و ثبت نام او در مؤسسه نابینایان پرکینز راضی کرد. هلن در سال ۱۸۸۸ میلادی تحصیل در این مؤسسه را آغاز میکند و وارد دنیای جدید و هیجان انگیزی میشود. او در پرکینز با کودکان دیگری مواجه میشود که همگی برای برقراری ارتباط از هجی کردن کلمات روی دست استفاده میکردند. با کمک سالیوان و مدیر مؤسسه، مایکل آناگنوس، هلن به موفقیتها و پیشرفتهای چشمگیری در دروس مختلف از جمله زبان فرانسه، ریاضیات، جغرافیا دست مییابد.
او با نویسنده مشهور آمریکایی، مارک تواین نیز دوستی صمیمانهای داشت و از طریق او با فردی آشنا شد که مخارج دانشگاهش را برعهده گرفت.
کلر، سال ۱۹۰۰ در کالج رادکلیف پذیرفته شد و چهار سال پس از آن، به کمک «آنی سالیوان» معلم خود، که سخن رانیها را در کف دست او مینوشت، از آنجا فارغالتحصیل شد؛ بنابراین اولین فرد نابینا ناشنوایی بود که فارغالتحصیل شد. او مدرک لیسانس هنر را کسب کرد.
هلن در ۲۴ سالگی از دانشگاه فارغالتحصیل شد. سپس تصمیم گرفت با دنیای بیرون ارتباط بیشتری برقرار و از این طریق به بهبود زندگی افراد معلول، به خصوص نابینایان و ناشنوایان کمک کند. او بعد از فارغالتحصیلی، عضو حزب سوسیالیست شد و مقالات بسیاری در این زمینه چاپ کرد.
او در تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی قرن ۲۰ نقش بسزایی داشت و مسائل بسیاری از جمله حقوق و مشکلات بانوان، صلح طلبی، رفاه معلولان، سوءتغذیه، کنترل بارداری ناخواسته و.. را مورد بحث قرار داد.
وی در طول زندگیاش به ۳۲ کشور جهان، از جمله: انگلستان، اسکاتلند، فرانسه، هند، آفریقای جنوبی، ژاپن و کره سفر کرد. و با چهرههای برجسته ای چون نخست وزیر انگلستان وینستون چرچیل، نخست وزیر هند جواهر لعل نهرو و امپراطور ژاپن هیروهیتو ملاقات کرد.
هلن به ملاقات سربازان معلول در بیمارستانهای نظامی دوران جنگ جهانی اول و بعد از آن میرفت و به آنها دلداری و انگیزه برای زندگی میداد.
بازیگری هلن کلرهلن کلر سال ۱۹۱۹ در فیلم صامتی در مورد زندگی خودش با عنوان رهایی ایفای نقش کرد. او هم چنین در تئاتر وودویل، از سال ۱۹۲۰ به مدت دو سال بازیگری کرد. سال ۱۹۵۰، مستندی درباره زندگی او به نام شکست ناپذیر، برنده جایزه بهترین مستند شد و خود هلن نیز جایزهی اسکار گرفت.
آثار هلن کلرهلن، نویسنده ای با آثار فراوان بود که دوازده کتاب و مقالههای بی شماری در زمینهی نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان در طول زندگیاش به رشتهی تحریر درآورده است.
اولین کتابش شرح حال زندگی خودش بود به نام «زندگی من»، که اولین بار در سال ۱۹۰۳ چاپ شد.
درگذشت هلن کلر معلم هلن، سالیوان در طول زندگی خود یک بار ازدواج کرد، اما از هلن جدا نشد و او را به خانه خود آور که این وضعیت مدتی بعد باعث جدایی سالیوان از همسرش شد. سالیوان که تا آخرین سالهای زندگی خود هلن را همراه میکرد، در نهایت بر اثر مشکلات سلامتی در سال ۱۹۳۶ میلادی از دنیا رفت. هلن نیز در سال ۱۹۶۱ میلادی چند بار دچار سکته مغزی شد و سالهای پایانی عمر خود را در خانه اش واقع در ایالت کانتیکت گذراند. او سرانجام در تاریخ ۱ ژوئن ۱۹۶۸ میلادی فقط چند هفته قبل از تولد ۸۸ سالگی اش هنگام خواب درگذشت.
هلن کلر در وصف و گرامیداشت یاد معلم خود چنین سروده است:
به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود
بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و
روح مرا رهایی بخشید.
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم میکوبیدم.
حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ
موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم.
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد
در دستانم، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعلهور شد.
معنای تاریکی را نمیدانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم.