امروز صبح که از خواب بیدار شد یاد خیلی چیزا افتاد انگار از اولین
روز خدمتش تا حالا جلوی چشماش اومد. برخلاف سالهای قبل که انتظار اومدن این
روز رو میکشید دلش می خواست امروز اصلا صبح نمیشد. یاد اولین باری که
جملهی آقا اجازه رو از دهن یکی از دانش آموزاش شنید و کلی خوشحال شد
افتاد. یادش افتاد که با اولین حقوقش برای یکی از دانش آموزای بیبضاعت
کلاسش یه کفش خرید. یاد روزایی افتاد که بعضی از دانشآموزاش به خاطر
تکلیفی که بهشون می داد از دستش ناراحت میشدن و اون با صبوری نگاهشون
میکرد و به آیندهشون فکر میکرد. یاد این افتاد که سی سال از عمرش رو با
دانشآموزاش سپری کرده و الان تنها امیدش دانشآموزای قدیمیشن که یه
وقتایی تو خیابون میبیننش و بهش سلام میدن و از موقعیت شغلی و درسی خوبی
که به دست آوردن میگن و ازش تشکر میکنن. آخه امسال سال بازنشستگیش بود و
آخرین باری بود که روز معلم رو براش جشن میگرفتن.
این قصه یه معلم یا شاید همهی معلمهای سرزمینمونه که تیتر همهشون رو میشه یه معلم فداکار گذاشت.